مامان بزرگ

گلناز الهي
crowgol@yahoo.com

مامان بزرگ


گلناز الهي

انداختم تو اتوبان. کار داشتم .يه چيزي تو کله ام بود. حواسمو به کار گرفته بود. يک آن اون کاميون لعنتي رو نديدم. همه جا تاريک شد.

ظلمت محض. سکوت محض. انگار در يه فضاي پوچ معلق شده بودم. و بعد ناگهان سقوط کردم...سقوط.. ترسيده بودم. مي خواستم فرياد بزنم.سعي کردم. اما صدايي نيومد…

حس سقوط تموم شد..حس کردم به يه جايي رسيدم. هچ حسي نداشتم. به نظرم ميومد زير پام داره خالي ميشه. سعي کردم دستمو جايي بند کنم که پايين نرم اما هيچ جايي نبود. . ديگه يادم نيست چي شد. تا انگار از يه خواب بيدار شدم . هنوز چشمامو باز نکرده بودم . به نظرم اومد يه جا دراز کشيدم . سعي کردم چشمامو باز کنم اما قدرت نداشتم . يه صداي ضعيفي مي اومد . انگار يه نفر داشت از ته چاه فرياد مي‌کرد . سعي کردم بفهمم چي ميگه اما صدا خيلي ضعيف بود.. باز حس کردم زير پام داره خالي ميشه . يه نفر دستمو گرفت. دستش داغ بود . يا شايد من خيلي سرد بودم . سعي مي کرد منو بکشه بالا اما من داشتم سقوط مي کردم . حرکتي به لب هام دادم . خواستم چيزي بگم اما هيچي از حرفامو نشنيدم. اون دست شل شد و بعد منو رها کرد. سقوط با سرعت هولناکي شروع شد و اون صداي ضعيف قطع شده بود. فقط پايين مي رفتم. پايين تر. .. يه صداي خفيف رو شنيدم که اسممو صدا زد و بعد ديگر هيچ . مثل انفجار مهيب در يه بيابون ساکت و آروم و خلوت . يه فرياد و بعد يه سکوت کشنده ممتد.

انگار زمان زيادي گذشته بود . شايد يک يا دو روز که بيدار شدم. چشمامو باز کردم و صاف نشستم. اطرافو نيگاه کردم . چقدر اشنا بود... .آه. . اينجا اتاق دايي حميد خونه مامان بزرگه.... اينجا چي کار مي کنم؟ . . يه بوي خوب اشنا از اشپزخونه مييومد. مامان بزرگ داره کماچ مي پزه؟ از تخت اومدم پايين . نگام افتاد بالاي اون کمد چوبي قديميه.. دايره مامان بزرگ اون جا بود... هي مگه دايره رو نبرده بودم خونه خودمون؟..

رفتم از اتاق بيرون. سالون روشن بود. خيلي روشن. انگار خورشيد تو ايوون طلوع کرده باشه. روي ميز يه گلدون بلور پر نرگس بود . چه نرگس هايي .. چه عطري.. پياز اين نرگس ها رو خود مامان بزرگ از بيرجند آورده بود.

عکس هاي روي تلويزيونو نيگاه کردم : اون عکس سياه سفيد : بابا بزرگ موهاي اب شونه کرده و خوش تيپ دايي حميدو گرفته بغلش. مامانم وسط نشسته. خاله طاهره بالاي سر مامانم واستاده . و مامان بزرگ خاله کوچيکه رو گرفته بغلش . مامان بزرگ چقدر اينجا جوونه . چقدر خوشگله . چقدرسر حاله .

عکس هفت تا نوه هارديف جلوي در خونه مامان بزرگ و بابا بزرگ : داداش مسعود اول همه واستاده . منو!! چقدر کوچولو ام !. . دست دراز کردم . قاب عکسو گرفتم تو دستام .صداي مامان بزرگ مياد. .خاله ازمون عکس مي گيره. . آفتاب چشمامو مي زنه .مامان بزرگ ما رو تماشا مي کنه . من قدم از راتا کوتاه‌ترم. . بعد راتا واستادم .

مي رم تو اشپزخونه . دست ميندازم گردن مامان بزرگ. . ميگه : عرق کردم بذار صورتمو پاک کنم. ميگيرمش تو بغلم . کلمو فرو مي کنم تو پيرهن گل وگشاد نم ناکش . بوي تنشو مي کشم تو ريه هام .

بوي کماچ مي آمد . اما مامان بزرگ تو آشپزخونه نبود . رفتم تو ايوون.. خدايا چقدر روز روشنيه . چه آفتابي. . باغچه پر نرگس بود . درخت خرمالو از زور ميوه هاي زيادش خم شده بود . انگار باغچه رو يه نفر تازه آب داده بود . در زيرزمين باز بود. . رفتم از پله ها پايين.يه سرکي کشيدم . . هنوز از زيرزمين مي‌ترسم. . نه اينجا هم نيست..

اومدم از پله ها بالا . آفتاب چشممو مي زد.. طوري که نمي تونستم ببينم. .. چشمامو مي بندم .مي بينم مامان بزرگ چمدون هاشو باز کرده . لباس عروسيشو نشونم مي ده . يه سجاده سفيد در آورده ميگه جووني هاش خودش گلدوزي کرده. . چقدر ظريفه . هميشه مي گفت مي خوام سر سفره عقد مسعود پهن کنم.

رفتم تو ايوون. . اين آفتاب يه روز منو کور مي کنه . برگشتم تو خونه.

مامان بزرگ دست کرد تو جيبش . . .يه مشت عناب در آورد و خالي کرد تو دستام. گفت : به مسعود هم بدي ها..

ما از مسافرت بر گشته بوديم . هر کس رفته بود دنبال کار خودش . من مونده بودم خونه. . .واي هفته قبلش بود .. مامان بزرگ مي خواسته بياد پيش ما. . اما بابا بزرگ نمي يارتش. . خودش تاکسي مي گيره مياد.

از اين عناب ها به مسعود هم بدي ها....

خيلي نشست. . خيلي حرف زد .. خيلي . .هر چي صبر کرد مسعود پيداش نشد. . پا شد بره که مسعود اومد . دست انداخت گردن مسعود. مي مرد واسه مسعود. . براي عطر مسعود. . براي موهاي مسعود. مي مرد براي نفس مسعود. . هي بو کردش. . هي ماچش گرد . اشک ريخت.. بعد دست مسعود و گرفت و برد تو اتاق.نيم ساعتي اونجا بود. با مسعود حرف زد.

وقتي داشت مي رفت تو راه پله دوباره دست انداخت گردن مامانم .اشک ريخت .

اشک ريخت . گفت. . به خدا خودش گفت. . گفت که من ديگه شماها رو نمي بينم . دارم مي رم. . . دارم مي -رم .مسعود لبشو گزيد : نه مامان بزرگ . . نزنيد از اين حرفا.

اما خودش گفت. . به خدا خودش گفت.

من تو خونه تنها بودم. . تازه از مسافرت بر گشته بوديم. . داشتم تلويزيون مي ديدم. . تلويزيون لعنتي . .تلفن زنگ زد. . مامان بزرگ بود. . حواسم پيش اون برنامه لعنتي بود. چار کلمه باهاش حرف زدم . چار کلمه. . لعنت به من. . لعنت...

دوباره رفتم تو آشپزخونه. .اِ . .. مامان بزرگ اينجايي ؟ من کلي دنبالت گشتم. مي خواستم بغلش کنم. .اما فقط شنيدم يه نفراز دور صدام مي کنه. داشتم دوباره سقوط مي کردم. يه نفر در آخرين لحظه دستمو گرفت... نگذاشت اخر رويامو ببينم . نگذاشت يه بار ديگه سرمو تو پيرهن گل و گشاد نم ناک مامان بزرگ فرو کنم.
يه نفر منو کشيد بالا.. نذاشت تو رويام سقوط کنم. فقط يه تصوير کوتاه ديدم : ...مردم بالاي سر جنازه داشتن نماز مي خوندن . مسعود سرشو گذاشته بود رو گل هاي رو جنازه و مي لرزيد. فقط اين صحنه رو ديدم ..

گوشي رو مي ذارم... من فرصت نکردم بگم دوستت دارم : گوشي رو گذاشتم... ... ..همون روز عصر رفت....

بعد چراغ ها زده شد.. . من با اون کاميون تصادف کرده بودم.. . يادم اومد مامان بزرگ که رفت من دايره شو بردم پيش خودم. يه دست داغ تو دستام بود.. چه چهره آشنايي. . و بعد همه چيز محو شد... من زنده بودم .

مهر 81

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30079< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي